دربارۀ داستان کتاب کسی که میشناسیم :
داستان کتاب کسی که میشناسیم در یکی از محلههای خلوت حومۀ نیویورک، نوجوانی بیاجازه وارد خانۀ همسایهها شده و حتی کامپیوترهای آنها را هم گشته است.
حالا او همۀ رازهای آنها را میداند و حتی شاید بعضی از آنها را به اشتراک بگذارد.
این پسر کیست و پی به چه رازهایی برده است؟
پس از آنکه دو نامۀ بینامونشان برای همسایهها ارسال میشود، زمزمهها درگرفته و شکها برانگیخته میشود.
زمانی تنشها به اوج خود میرسد که جسد زنی پیدا میشود.
چه کسی او را کشت؟
چه کسی راز این قتل را به یدک میکشد؟
ساکنان محله حاضرند چه اقداماتی برای حفظ اسرارشان انجام دهند؟
در این محله تنها زنان و مردان نیستند که عادت به بازیهای پیچیده دارند.
هر شخص و هر خانوادهای رازی برای پنهان کردن دارد.
هیچگاه بهراستی درک نخواهی کرد هرکس برای حفظ رازهایش تا کجا مرزها را جابهجا میکند.
در قسمتی از کتاب میخوانید :
همین نیم ساعت پیش که او را بیدار کرد پتو را روی سرش کشید.
میداند پسرش متنفر است او را از خواب بیدار کنند اما اگر او را به حال خودش رها کند تمام روز را میخواهد بخوابد؛
خوب بعدش چی؟
تعطیلات آخر هفته اجازه می دهد کمی استراحت کند؛ اما خدای من، الآن بعدازظهر است.
سعی کرد آرام او را بیدار کند: «رالی، ساعت از دو گذشته، بلند شو»
از اینکه هر روز کلی انرژی باید صرف کند تا این پسر را بیدار کند و عصبانی هم نشود خسته شده است.
از جایش تکان نخورد.
الیویا همان جا ایستاده و به او نگاه می کند.
حس پیچیده ای ست؛ هم دوستش دارد و هم خسته شده است.
پسر خوبیست . یک پسر باهوش اما دانشآموزی بی انگیزه. خیلی دوست داشتنیست. فقط تنبل است؛
نه تنها خودش بیدار نمیشود بلکه تکالیفش را هم انجام نمی دهد.
بدون غرولند او در مرتب کردن به هم ریختگی خانه هم کمکی نمی کند.
تازه به او می گوید متنفر است که او دائم غر می زند. خوب، او هم متنفر است.
به او می گوید اگر همان بار اولی که کاری از تو می خواهم انجام بدهی نیازی به تکرار نیست؛ اما گوشش بدهکار نیست.
رفتار او را به حساب شانزده سالگیاش می گذارد.
شانزده سالگی بدترین دوران است و پسرها مادرها را در این سن میکشند.
به هجده یا نوزده سالگی که برسند بزرگتر میشوند؛ شخصیت بهتری پیدا می کنند؛ بهتر رفتار میکنند و مسئولیت پذیرتر می شوند.
«رالی! بسه دیگه، بلند شو.»
بازهم از جایش تکان نخورد؛ حتی غرولند هم نکرد که متوجه حضورش شده است.
تلفن همراهش را دید که روی میز کنار تخت گذاشته است.
بیدار نمی شود، باشد مشکلی نیست.
تلفنش توقیف می شود تا دفعه بعد به موقع بیدار شود.
قبل از اینکه چشمش را باز کند دستش را دراز می کند تا آن را پیدا کند.
تلفنش را برداشت و در را پشت سرش کوبید.
تلفنش را پیدا نکند عصبانی می شود. خب بشود، او هم عصبانیست.
به آشپزخانه برگشت و تلفنش را روی پیشخوان گذاشت.
نظرات در مورد کتاب :
«هیچ کس نمیتواند مثل شاری لاپنا ترس و پارانویا در یک محلۀ حومۀ شهری را به تصویر بکشد. کتاب جدید او شما را به خوردن ناخنهایتان واخواهد داشت.»
روث ور
از دیگر آثار شاری لاپنا کتابهای مهمان ناخوانده و غریبهای در خانه به چاپ رسیدهاند
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.