خورشید ظهرِ آخرین روزهای تابستان باقدرت میدرخشید و نور خیرهکنندهاش آسمان را سفید کرده بود. برخلاف خورشید که تمام توانش را بهکار میبست، دریا آرام بود و امواجِ کمتوانش به نرمی روی ساحل مینشست و خط کجومعوج خاکستریِ عریض و بیانتهایی را بر پهنۀ شنها باقی میگذاشت، ثانیهای بعد عقب مینشست و ساحل آمادۀ هنرنمایی دیگری از دریا میشد.
با پاهای عریان روی ساحل پیش میرفت و از تابش نور خورشید و نسیم گرمی که از سمت دریا بر صورتش مینشست غرقِ لذت میشد. پس از سالها به آنجا برگشته بود. میدانست فرصت زیادی ندارد و میخواست آخرین نفسهایش را به اختیارِ خود و با وداعی شیرین به پایان برساند.
غمانگیزترین واقعۀ زندگیاش سالها پیش آنجا رقم خورده بود و اکنون بدون توجه به خطراتی که انتظارش را میکشید، بازگشته بود و میخواست به عزیزترین فردِ زندگیاش که در آن ساحل از دست داده بود، بپیوندد.
لببرگردان ۱:
مژده دکمۀ ریموت خودرو را که فشرد، بوق کوتاه نشاندهندۀ بازشدن درها را نشنید و چراغهای راهنمای جلو و عقب روشن و خاموش نشدند. فهمید اتومبیل را قفل نکرده است. تعجب نکرد؛ در آن حالی که دقایقی قبل داشت، نهتنها اتومبیل که همۀ زندگی نیز برایش اهمیتی نداشت و فقط میخواست فرزندش را ببیند و از زندهبودنش مطمئن شود.
لببرگردان ۲:
نفمید خواب چه زمانی سراغش آمد یا چقدر طول کشید، اما وقتی چشمهایش را گشود، آسمان همان درخشندگی سابق را داشت و صدای امواج هنوز آرام بود. به پهلو چرخید تا ساعتمچیاش را ببیند که ناگهان جیغ خفیفی کشید و خشکش زد. امیر در فاصلۀ کمتر از یک متریاش روی شکم خوابیده بود و با لبخند نگاهش میکرد.
مرضیه کیائی (مالک تایید شده) –
نه فقط بهترین کتاب ایرانی بلکه یکی از جذاب ترین و پرکشش ترین کتاب هایی که تابحال در عمرم خوندم. یک داستان سراسر تعلیق و راز و معما در بستر عشق و جنون و مرگ که تا تمومش نکنی ولت نمیکنه و نمیتونی ازش چشم برداری. بقدری از این کتاب برای دیگران تعریف کردم که دو نسخه اینجا سفارش دادم تا برای خواهرم و دخترم در آلمان بفرستم :))))