هراسناک از روی زمین بلند شد. بدنش از شدّت وحشت و سرما میلرزید. نمیتوانست از آسمان چشم بردارد. گویی این پهنه کبود، نگاهش را با نخ و سوزن به خود دوخته بود. دستهایش را بهنشانه تسلیم بالا بُرد. ناگهان آسمان با لبخند ترسناکی به انتهای درّهای ناپیدا سقوط کرد. از هراسِ این ریزش، اشک بر چشمهایش پرده کشید و درهمانحال که فریاد میزد: «خدایا کمکم کن! کمکم کن!»، مضطرب از خواب پرید.
قلب تُند میزد و راهِ گلو خشک شده بود. کمی هم سرما به جانش رخنه کرده بود. بهسختی سرش را از روی بالِش بلند کرد و نگاهی به پنجره نیمهباز اتاق انداخت. باد، پرده را بهشدت تکان میداد و حریرِ سفید با این موسیقی بیصدا میرقصید. احساس کوفتگی میکرد؛ انگار گوشت و استخوانهایش را کوبیدهاند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.