کتاب گوهر یکدانه با قلم مهناز سیدجواد جواهری تألیف شده است. این کتاب داستان سرگذشت دختری است به نام گوهر. گوهر و مادرش با حمایت دایی روزگار را بهسختی میگذرانند تا آنکه گوهر به سن ازدواج میرسد. گوهر قصد دارد با پسری ازدواج کند؛ اما در این میان پدرش او را مییابد و زندگی گوهر بهکلی تغییر میکند.
در قسمتی از کتاب گوهر یکدانه میخوانیم:
همانطور که ایستاده و محو تماشایش شده بودم، یک آن احساس کردم که چشمانش در حال باز شدن است. نفسم بند آمد. نگاهش به یکباره هشیار شد. قلبم از حرکت باز ایستاد.
برای یک دقیقه هر دو محو یکدیگر شدیم.
من و پدرم هر دو زبانمان بند آمده بود فقط به یکدیگر خیره شده بودیم.
اول پدرم دهانش را باز کرد تا چیزی بیان کند اما نتوانست. من شروع کردم.
در حالی که تمام تنم از هیجان دیدن و صحبت کردن با او میلرزید و نگاهم به دستش بود که همچنان روی قلبش گذاشته بود، آرام و آهسته گفتم:
میبخشید قربان، مزاحم شدم، مثل اینکه احوالتان چندان خوش نیست.
در بخشی دیگر میخوانیم:
«درست یک سال پیش بود. هوا کمکم رو به سردی گذاشته بود.
یک روز زیبای پاییزی، روزی که تازندهام آن را فراموش نمیکنم.
آن روز بهمحض اینکه پا به ساختمان گذاشتم صدای مادرم را شنیدم که از مریم بانو میپرسید: مریم بانو چای دم کردهای انشاء الله؟
یادش بخیر مریم بانو با صدای بلند و کشداری گفت: پس چه خانمجان، آنهم عوض یکبار چندین بار چای دم کردم ازبسکه شما دلشوره دارید به خدا. درواقع همینطور بود که میگفت.
او بهتر از هرکسی با این اخلاق مادرم آشنا بود.
آخر او خیلی سال بود که با ما زندگی میکرد. آنطور که مادربزرگم، عزیز جون، میگفت سالها پیش از تولد او پدربزرگ خدابیامرزش، مسعود خان بهعنوان باغبان، در باغ آبا و اجدادیمان کار میکرده.»