موجهای بزرگ را میشمردم؛ همانهایی که از خیلی دورها میآیند. آدم را میزنند زمین و باز بلند میکنند. پرت میکنند به قعر دریا و بعد یکهو آدم را ول میکنند به حال خودش. درست به اندازهای که وقت کنی دوباره بیایی بالا، بر سطح آب. با دستهایی رو به آسمان،با آغوش باز و برای آویزان شدن از نخستین تختهپارهای که بر روی آب میبینی. شناور ماندن در دل دریا، آن هم با تختهپارههای زورقی شکسته ،چیزی غریب و دردناک است…